روزی روزگاری دریک مغازه اسباب بازی فروشی یک عروسک میمون بود که جان داشت.او همیشه در حال نقشه کشیدن بود.او دوست داشت از مغازه فرار کند و به سیاره موز و نارگیل برود .دوست او خرسی می گفت .ما فقط سیاره عطارد اورانوس زهره و...داریم . اما سیاره موز ونارگیل را نداریم موز فقط یک میوه است .در اسمان که اب وخاک وجود ندارد که سیاره موز ونارگیل باشد با این حال میمون قصه ما این حرف ها را از گوش راست می شنید و از گوش چپ حرف ها را بیرون می اورد .ودر مقابل حرف های خرسی می گفت بالاخره من به سیاره موز و نارگیل دست پیدا می کنم.حتما با این نقشه ای که من کشیده ام یک خانم فضا نورد می اید و مرا می خرد . وهمه به میمون کوچولو خندیدند.وگفتند میمون خیالی خدانگهدار .همه رفتند وفقط میمون کوچولو ماند . خرسی که بسیار غمگین بود که دید خرسی با یک خانم رفت وغمگینی میمون کوچولو بیشتر شد.درهمین حال یک خانم دیگر به مغازه امد و میمون را خرید اما ...او ساعت 5/4پرواز به کره ی ماه را داشت پس ان خانم جوان تصمیم داشت میمون کوچولو را به کره ی ماه ببرد وان را به نشانه ای در کره ماه قرار دهد . ان خانم جوان میمون کوچولو را در کره ی ماه قرار داد ومیمون کوچولو بعد از چند ماه توا نست سیاره ی موز و نارگیل را پیدا کند وسال های سال در انجا زندگی کند وتمام عمرش را در انجا بماند . پایان
بسم الله
سلام
من 11 سال دارم
دیروز امتحاناتم تمام شد
خیلی وقت بود میخواستم وبلاگ داشته باشم
امروز خواهرم برای من وبلاگ ساخته
میخواهم که داستانهایی را که مینویسم اینجا بگذارم
شما بخوانید و نظر بدهید
نفیسه گرانبها